عمرباخوب وبدش چنان می گذرد گویی درآن سوی خیال کسی به انتظارنشسته است .
گاهی خودراگم می کند وباتمام وجود فریادمی زند اززخمهایی که خورده است ،
دراوج جوانی قلبش شکسته است .
دیگرتوان رفتن ندارد تمامی درها به سویش بسته شده وبال وپرش راشکسته اند
تمام امیدش در یک او خلاصه شده بود
واو بارفتنش تمام ناامیدی یکجا نثارش کرده است
دیگر چه انتظاری است
نمی شودبادلی شکسته دل بسازد
اماعشقش جاودانه میکند بداندلذت تلاش را
بداندنمی شود بانشدن جنگید